
بعضی از خاطرات هم به قدری
شیرین و دل چسب هستند که هیچ گاه رنگ کهنگی و فراموشی به خود نمی
گیرند و هرگاه یاد آنها می افتیم انگار همین چند لحظه پیش اتفاق
افتاده اند. شعر کلاغ و روباه را که در یکی از کتاب های دوره ی دبستان
داشتیم یادتان هست؟ داستان کلاغی بود که یک قالب پنیر پیدا می کند.
آن را به منقار گرفته، روی شاخه درختی می نشیند. روباهی او را دیده و
می خواهد به هر ترفندی پنیر را از کلاغ بگیرد. شروع می کند به تعریف و
تمجید از کلاغ. سرانجام از او می خواهد تا با صدای خوش و دلنوازش
آوازی بخواند. کلاغ که از تعریف و تمجید روباه خوشش آمده، دهان باز می
کند تا آوازی بخواند. پنیر از دهانش می افتد و روباه با خوردن آن
پنیر دلی از عزا در می آورد.
