Quantcast
Channel: خبرخوان مدیریتی‌ها
Viewing all articles
Browse latest Browse all 908

مسافر دل

$
0
0

ساعت از نیمه شب گذشته به سقف اتاق نگاه می کنم، ناخوداگاه لبخند میزنم و به یاد مدتی قبل می افتم که همین حال رو داشتم. به سقف نگاه می کردم و لبخند میزدم و با خود فکر می کردم من کجا، مکه کجا؟ سالها که به تعارف به من می گفت امیدوارم به مکه بری! یا در دل می خندیدم و یا جواب می دادم ای بابا خدا همه جا هست،بجای مکه رفتن و هزینه کردن، همینجا به مستحق کمک کنید.

تا اینکه یک روز هم، آن هم برای خنده و اینکه همه دارند اینکار رو می کنند به بانک رفتم و اسمم رو برای عمره نوشتم و به همه گفتم من که نمی روم، حالا کو تا اسم ما دربیاد،هر وقت هم در آمد می فروشم!

تمام اینها گذشت زمان و شاید زمانه مرا رهسپارز این وادی کرد. همه چیز مهیا شد تا من نیز به مکه بروم. هنوز با کراهت رفتار می کردم،چیز جالبی برام نبود. چون تمام عمرم اینو شنیده بودم که خدا همه جاهست و مکه رفتن رو مانند سفرهای تفریحی می دانستم.

روز رفتن فرا رسید تمام عزیزانم مرا تا فرودگاه بدرقه کردند . دل کندن از خانواده حتی برای ۱۰ تا ۱۲ روز برام سخت بود ولی دیگر راه برگشتی نبود.بعد از ساعتی به مدینه رسیدیم هتلی روبروی گنبد سبز پیامبر و بقیع،چه زیبا بود و من از پنجره اتاقم ساعتها به آن نگریستم و چیز قابل توجهی نمی دیدم همین چیزهایی بود که مدتها در تلویزیون دیده بودم. صبح بیدار شدم و برای نماز صبح به مسجد رفتم ، هرکاری بقیه کردند انجام دادم ولی همچنان بی توجه! کسانی رو می دیدم که پا برهنه در حیاط مسجد قدم می زنند، کسانی رو دیدم که درکنار دیوار بقیع به سر وصورت خود می زنند، و فقط من اینها رو می دیدم!

من به کجا آمده ام؟!! به جایی که پیامبر خدا و عزیزانش قدم گذارده بودند و من هنوز دنبال چیزی فراتر از اینها بودم و اینها رو بخودم می گفتم ، ولی اثری نداشت!

بعد از نماز ظهر تصمیم گرفتم به هتل بازگردم، اگر حوصله خرید داشتم از هتل بیرون بیایم . بعد از نهار خوابم برد و با صدای اذان مسجد از خواب بیدار شدم.غروب شده بود  و وقت نماز مغرب بود،وضو گرفتم و رفتم که یک مسیری را دور قبرستان بقیع پیاده برم، شروع به قدم زدن کردم و چشم به قبرستان دوختم پرندگانی را که بر زمین نشسته بودند رو نگاه کردم،ناگهان همه با هم پرواز کردند و خاکی از پرواز آنها بلند شد که انگار تمام دنیا از بالهای آنها به خاک نشت.

اینجا کجاست؟این بقیع مرقد کدام معصوم است که زائرانش از پشت میله ها به آن می نگردند و دلهای خود را روانه  حصن کدام امام می کنند. اینجا کجاست؟! بعد از دقیقه ای مکث، با صدای بلند اخطار می دهند که دور شو.! اینجا چه کسی آرامیده که هنوز بعد از قرنها از او می ترسند.

اینجا کجاست؟! که وقتی به آن نگاه می کنی صدای سیلی فاطمه را در کوچه پس کوچه ها می شنوی! اینجا کجاست؟! که هنوز صدای ناله فاطمه از پت در به گوش می رسد. آه!!!

دوباره پرسیدم من به کجا آمده ام؟؟؟؟ و دیگر جوابی ندارم. گوشه ای می نشینم ، سر را بین دو دستم می گیرم و آرام آرام اشک می ریزم. شش روز گذشت و هنز این شهر قریب قلبم رو به درد می آورد و هنوز تا چشم باز می کنم خاک می بینم و غربت.

با صدای رئیس و روحانی کاروان سوار ماشین شدیم و آماده رفتن به مکه، در مسجد شجره غسل می کنیم و لباس سفید می پوشیم و لبیک می گوییم. برای چه؟!! چرا اینجا؟!! به دیدن چه کسی می رویم که نباید ناسزا بگوییم! دروغ بگوییم! و هزاران باید و نباید دیگر انجام دهیم! دیدن خدا؟؟؟؟!!!!

نه دیدن خدا نیست ، سالها با هر لباسی و با هر رفتاری با او سخن گفته ایم. من نمی فهم! باید این راه تمام شود تا بدانم به دیدن چه کسی با این همه تشریفات می رویم؟ بعد از چند ساعت نزدیکتر شدیم، بعد از رفتن به هتل قرار شد به خانه خدابرویم و همه آماده شدیم.

همینطور که نگاهم به زمین بود و قدمهایم رو در حیاط خانه خدا می شمردم، شنیده بودم که چون سفر اولم هست می تونم دو حاجت بخواهم که حتما برآورده می شوند، فکر می کردم که شاید من تمام این راه رو برای همین دو حاجت آمده ام!!! هرچه نزدیکتر می شدیم پاهایم سست تر می شد آنچنان که آنها رو به زمین می کشیدم، دستانم در گرمای حجاز مانند یخ شده بود، صورتم از حرارت می سوخت، نفس کشیدن برایم سخت شده بود و صدای ضربان قلبم رو می شندیم. این اتفاقها چرا داشت می افتاد؟! من برای چه آمده ام؟!! برای دیدن چه کسی آمده ام که اینگونه زار شده ام، پله ها رو بالا و پایین می رفتیم انگار روحی در بدنم نبود،ناگهان روحانی کاروان گفت سر به سجده بگذارید و حاجت های خود را مد نظر داشته باشید، راستی قبله کدام طرفه! این چه حالیست، هنوز خانه را ندیده ام، سر به زمین گذاشتم و دیگر هیچ،زبانی ندارم که حاجتی بخواهم،منه حقیر چه بخواهم؟! اینجا خانه توست و چشمان ناتوان من قادر به دیدن خانه ات نیست، چگونه فکر کنم باید تو را ببینم؟!!! اینخانه توست و حالا در درون قلبم احساس می کنم چقدر به من نزدیکی؟! خدا به راستی اینجا خانه توست و من میهمان توام!!!!چشمان ناتوان و گنهکارمن قادر به دیدن خانه تو نیست،چگونه فکر کنم که باید تورا ببینم؟! اینجا خانه توست و حالا با صدای قلبم می فهم چقدر به من نزدیکی! خدا اینجا خانه توست و من میهمان توام.خدایای من به مهمانی بزرگ تو دعوت شدم آه؟!! خدا من آمده ام برای اینکه به تو بگویم تو معشوقه ی منی! آمده ام تا بگویم پاهایم برای دیدن خانه ات سست شده، آمده ام بگویم از تمامی گناهانم شرمسارم، آمده ام بگویم ….. نه نمی دانم چه بگویم.

چشمانم پر از اشک است و دیگر تاب ندارد، سر از سجده برداشتم و آن عظمت! و من کوچکترین چیزی در مقابل آن همه عظمت نیستم، بعد از لحظه ای در گوشه ای نشستم و حالا اینجا زمان درد و دل کردن با خداست. اینجا حس می کنی به خدا نزدیکتری،چون اینجا به غیر از خدا هیچکس نداری،اینجا تمام توجهت به اوست و حس می کنی اوهم تنها توجهش به توست!

سر به سکویی گذاشتم و چشمانم را بستم ، دیگر حاجتی ندارم خدا! دلم برایت می سوزندکه بنده ای همچون من داری، دلم برایت می سوزند که آنقدر صبور و ساکتی، دلم برایت نه دلم برای خودم می سوزد که با وجود تو احساس تنهایی می کردم. خدایا آنقدر به دور خانه ات می چرخم و آنقدر از تو طلب عفو می کنم تا ببخشی، هرچند می دانم تو در همان دور اول هم مرا می بخشی. خدایا بخشش بی اندازه تو مرا اینگونه گستاخ کرده،ولی چه کنم؟! چه کنم که امروز، اینجا، کنار تو نشسته ام. خود را صاحب مقام تمام الطاف تو میدانم. هنوز نمی دانم بعد از اینکه مراببخشی، چه می خواهم انجام بدهم. دیگر نمی توانم نه به تو نه به خودم وعده های دروغین بدهم. خدایا از تو دوست داشتنت را نمی خواهم، چون آن در خون و استخوانم وجود دارد. با تمام وقاحتم تو را عاشقانه دوست دارم،ولی از تو می خواهم و تمنا می کنم به من انسانیت را بیاموز، چون با آن هم تو را هم بندگانت را شاد می کنم.

امروز مدتهاست که از آن ۱۲ روز گذشته است،نمی دانم انسان شدم یانه؟! ولی هنوز حس می کنم خدا مثل همان شب فقط توجهش  به من است و بیشتر از همیشه مواظب من

 آفتاب ایرونی را از اینجا دنبال کنید:

FEED

مشاهده مطلب در سایت منبع


جهت سفارش تبلیغ تماس بگیرید

Viewing all articles
Browse latest Browse all 908

Trending Articles